رهاسادات  رهاسادات ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره
رونیا ساداترونیا سادات، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

نفس های مامان و بابا رها و رونیا

مسافرت رها به ساری

چند روز پیش تصمیم گرفتیم من و رها جون بدون حضور باباش به مسافرت 2 روزه بریم ، آخه بابای رها جیگر بخاطره کارش نمی تونست همراه ما بیاد ، روز پنج شنبه(٢٨/٦/٩٢/) به همراه مادرجون و خاله جون رها پیش هدی رفتیم ، خیلی خوش گذشت در آنجا دیگر خاله جونها ( محدثه ، محجوبه ) هم آمدند روز بعدش هم دایی جون غلامرضا و... آمدند خیلی خوش گذشت مخصوصاً به این فسقلی ما که با دیانا و هلیا غوغایی به پا کرده بودند ،  اسباب بازیها رو از دست هم می کشیدند ، جیغ و داد..... صبح به بازار رفتیم وای چقدر تو خیابان و پاساژها این دو تا بدو بدو می کردند ( دیانا و رها ) ، کلی ذوق کرده بودند ، من هم همش باید دنبالشون می دویدم ، رها خانم که فکر کنم تو عمرش اینقدر بدو ...
31 شهريور 1392

از شیر گرفتن رها و شیرین زبونیهاش

سلام به همه دوستان الان دقیقاً 3 روز هست که کمتر  رها جون شیر مامانی شو می خوره بخاطره همین خیلی بی قراره ، وای از اون روزی که هیچی نخوره دیروز خیلی غدا خوب خورد دیشب هم کاملاً سوپ شو خورد ، من و باباش خیلی تعجب کرده بودیم ، فکر کنم بخاطره اینکه کمتر شیر بهش میدم باشه امیدوارم توی این مدت زیاد اذیت نشه   الهی آمین حالا چند تا از شیرین زبونیهای رها جیگر: چند روز پیش همه خونه مادرجونش بودند و داشتیم شام می خوردیم ، ما زودتر بلند شدیم که بریم ، وقتی خواستیم بریم رها گفت : جمیعاً خداحافظ  ،  وای که همه از خنده ریسه رفته بودن   رها خیلی عادت کرده بغلش کنیم و کمتر راه میاد ...
24 شهريور 1392

روز و تولدت مبارک عزیز مامانی

سلام به عزیز گل مامانی امروز روز دختر و تولد ماه قمریته ، از صبح تا حالا چندین تا اس مس داشتم و روزتو تبریک گفتند ، زندایی جون محجوب به قول خودت مجوب ، به من زنگ زد و تولد قمریتو تبریک گفت آخه تولدت خیلی خاص بود اکثراً یاددشونه ( البته ماه قمریش) بخاطره اینکه روز تولد حضرت معصومه و روز دختر بود و همان روز از طرف صدا و سیما آمدند و از بابایی مصاحبه کردند ، ایشاء الله بزرگ بشی فیلمشو می بینی ، اون روز تنها دختری که تو بیمارستان بدنیا آمده بود تو بودی و برای همه خاطره شده روز به روز داری بزرگتر می شی شیرین زبونیات همه رو کشته ، تازگیها شب موقع خوابیدن اذیت می کنی و دیر می خوابی تا تمام کتابهاتو برات نخونم اروم نمی گیری کتاب ساعت رو خیل...
16 شهريور 1392

نگرانی مامان

سلام عزیز گلم الان یک هفته ای است که بعد از خوب شدن  آبله مرغونت دوباره به مهد کودک میری ، اما صبحها یکککککمکی اذیتم می کنی و میگی پیش بچه ها نریم من هم که چاره ای جزء بردنت ندارم همش باهات صحبت می کنم که راضی بشی ، امروز صبح بازم گریه کردی وقتی به اداره رسیدم دلم به دلشوره افتاد زنگ زدم مهدکودکت ، تا خبرت رو بگیریم ، خانم سعیدی گفت حالت بهم خورده و داریم لباساتو عوض می کنن ، خیلی اون لحظه هواتو کردم کاش اون موقع پیشت بودم ، فکر کنم بخاطره اون شربت خوشمزه ای که بهت می دم باشه ، آخه اون شربت سانستول رو بهت می دم که اشتهات باز بشه و تو مهد کودک یکم غذا بخوری، خانم سعیدی میگه تو غذا خوردن بهانه گیری می کنی و اونها مجبورن ه...
7 شهريور 1392

صحبت مامان با دخترش

خدا را شکر عزیزم حالت خیلی بهتر شده فکر کنم خارشت  کمتر شده  ،  بعضی اوقات شیطونی می کنی یواشکی میری یه گوشه و زخماتو می کنی وقتی بهت میگم چکار می کنی میگی دارم می کنم!!! و من باز باید بهت بگم دخترگلم نکن ، جاش میمونه و... بعد می برمت جلوی آینه و کرم مخصوصی رو که دکتر داده برات می زنم تا جای زخمهات نمونه ، البته  به این هوا که دارم برات خال می گذارم و تو هم که عشق می کنی یا به من میگی ، مامانی شبت ( شربت ) بخولم (بخورم) تا خوب بشم ، یا وقتی عطسه می زنی می گی ، سما خودم ( سرما خوردم ) قص بخولم ( قرص بخورم ) تا خوب بشم . عاشق باز کردن قرص هستی ، البته این کار خیلی خطرناکه و همش باید ...
3 شهريور 1392
1